به این فکر میکردم که چرا آرزو میکنیم؟!
همزمان نوشته هاى آلما توکل اومد توو ذهنم.
یاد اونى افتادم که میگفت دلتنگى یه غده سرطانیه.
ببین،من چشمامو میبندم به آرزو فکر میکنم دلم برات تنگ میشه،چشمامو باز میکنم به آرزو فکر نمیکنم دلم برات تنگ میشه،چشمامو هرکارى کنم و به هرچى فکر کنم دلم برات تنگ میشه.
کسى که سرطان داره هیچوقت یادش نمیره سرطان داره.یادشه...دائم یادشه!بخوابه یادشه،نخوابه یادشه...یادشه.
چرا بهم میگى فکرشو نکن؟فکرشو میکنم.فکرشو نکنمم،یادمه.
خنده ها یادمه،اشک و دعواها،قهر کردنا،تند تند راه رفتنا،خستگیا،یواشکى دست همو گرفتنا،بوى تنت،بلندى مژه هات،قدم زدنا،شعر خوندنا(یادته برام فصل بارونى بیشه رو نخوندى قهر کردم؟به موت قسم دلم شکست اون شب...هنوزم شکسته،یه بار به روى خودت نیاوردى)،کل شهر و زیر پا گذاشتنا،شوخیا(یادته میخندیدیم یهو میگفتى نخند من الکى میخوابیدم؟یادته کارت میزدى؟یادته برام کاغذ مینوشتى میذاشتى توو ظرف غذام؟یادته قبلنو؟یادته چقدر دوستم داشتى؟...)چقدر دلم میخواست زندگى کنیم...چقدر توجیهم کردى....چقدر گفتى خانواده م....آینده م....لعنت بهت که من آینده ت نبودم....گفتى میخواى تلاش کنى،درس بخونى،استاد بشى،گفتى من نیستم توو برنامه هات...گفتى...همه رو گفتى،گفتى و منم گوش کردم و لبخند زدم، گفتم حرفت درسته...مثل یه احمق لبخند زدم.
وقتى یادمه و توو هر ثانیه ش میمیرم بهم نگو فکرشو نکنم....
باور کنید
تمام