پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۷ ب.ظ
نشسته بودم و به این فکر میکردم که زندگی چه رنج عظیمی بر شانههایمان نشانده است.رنج هایی که نظیرشان را جایی نمییابیم.نه رنج بیهودگی، نه رنج تنهایی، نه رنج مرگ و نه حتی رنج عاشق شدن؛ هیچکدام شبیه به رنج زندگی نیست.درحالی که زندگی، تمامش همین رنج هاست.بعد سکوت کردم و احتمالا نگاهم را از روی او برداشتم،درست یادم نیست.یک لحظه مکث کرد و گفت:«خب،تکلیف چیست؟»تکلیف؟!آه تکلیف!من چه میدانم تکلیف چیست.من فقط میخواهم آرام باشم؛این را گفتم و بلند شدم به طرف در رفتم.فکر کردم شاید این آخرین باری باشد که او را میبینم.دم در ایستادم و با استیصال تمام به اون نگاه کردم.گفت:«برو،اما فقط به این فکر کن که رنج چقدر بزرگت میکند.اینکه رنج چرا آمده شاید مهم نباشد، اما اینکه تو چگونه با آن کنار میآیی مهم است.رنج را بپذیر،در آغوش بکش،رنج را مزه مزه کن.باور کن بزرگ میشوی.دلم برای نگاهت میسوزد که انتها ندارد، اما حرف هایت را میخوانم.تحمل کن و اجازه بده رنج وجودت را زخمی کند،بعد میبینی که همین زخم ها بلندت میکنند.رنج زیبایی توست،رنج تمام پیچیدگی های نگاه و کلماتت است.تو به ذات زیبایی و این تمام آن چیزی است که باید باشی.رنج زیباترت میکند،صبور ترت میکند،آرام ترت میکند؛ این دقیقا همان کاری است که ادبیات با روحت میکند.» شاید داشتم گریه میکردم،بدون اینکه حتی خودم متوجه باشم.بی اختیار با مقنعه گوشهی چشمم را پاک کردم و بدون اینکه حرفی بزنم از پله ها پایین رفتم.درخت ها طلایی بودند و نور سوزندهی آفتاب، سوز سرما را آرام میکرد.از دانشگاه بیرون رفتم و اجازه دادم رنج کار خودش را بکند.گوشیِ هدفون را در درون گوشم گذاشتم و به شعر عجیبی که هرگز معنای واقعیاش را نمیفهمیدم گوش کردم...به رنج عمیق صدای شاعر گوش کردم، به کلمات، که چگونه آرام آرام از چشمم پایین میخزیدند گوش کردم.به دقیقهی ۱۰/ثانیهی ۳۲ گوش کردم.
the last fingers of leaf
Clutch and sink into the wet bank. The wind
Crosses the brown land, unheard. The nymphs are departed.
.
.
.
.
.
.
۹۹/۰۵/۰۹
۰
۰
میم ماتیلدا